با سلام و شب بخیر خدمت دوستان ماجرایی که در ابتدای داستان برای سمیون پیش می یاد داستانِ پایی سعدی رو به یادم میاره هرچند به ادامه ی داستان خیلی ربط نداره ولی گفتنش خالی از لطف نیست ، میگوید : "هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه در آمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت!! سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم" داستان زبانِ ساده و شیوایی داره و تو را قدر اسمان خودت ساده دوست دارم
دلتنگی آخر تابستان
نقد داستانی از تولستوی
داستان ,پای , ,پوشی ,نداشتم ,جامع ,جامع کوفه ,کوفه در ,به جامع ,نداشتم به ,پوشی نداشتم
درباره این سایت